دست بیرون آوردن. خارج ساختن دست از چیزی: برآری دست از آن برد یمانی نمائی دست برد آنگه که دانی. نظامی. کنونت که دست است دستی بزن دگر کی برآری تو دست از کفن. سعدی. و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود، رها ساختن دست: دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند. نظامی. ، برون کردن دست برای انجام دادن کاری. جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد: به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. ، کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن. (برهان). شفاعت و دعا کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). تضرع کردن. (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن: چو کار از دست شد دستی برآورد صبوری را به سرپائی درآورد. نظامی. دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی. زآفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر. نظامی. یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه داداردست. سعدی. اگر بنده ای دست حاجت برآر وگر شرمسار آب حسرت ببار. سعدی. شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریادخواهان برآورد دست. سعدی. برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز. سعدی. جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز. سعدی. که ناچار چون درکشد ریسمان برآرد صنم دست فریادخوان. سعدی. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد به یزدان دادار دست. سعدی. چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی. بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی. ، خروج کردن. غوغا و غلبه کردن. به طغیان آمدن. به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی. قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری. برجوشیدن: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). چون... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. سعدی (کلیات ص 387). - دست استیلا برآوردن، به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن: چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی. - دست با کسی برآوردن، با او معارضه و مقابله کردن: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. (تاریخ بیهقی). ، غالب آمدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فائق آمدن. چیره شدن بر: دست بر این قلعۀ قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی. در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است. مولوی. - دست برآوردن از کسی، او را مقهور و مغلوب کردن: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی. ، ظاهر شدن. پیدا آمدن. در میان آمدن: تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. ، دعوی نمودن. (برهان). دعوی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). ادعا کردن. (ناظم الاطباء) ، تربیت کردن. (برهان). تربیت یافتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
دست بیرون آوردن. خارج ساختن دست از چیزی: برآری دست از آن برد یمانی نمائی دست برد آنگه که دانی. نظامی. کنونت که دست است دستی بزن دگر کی برآری تو دست از کفن. سعدی. و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود، رها ساختن دست: دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند. نظامی. ، برون کردن دست برای انجام دادن کاری. جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد: به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. ، کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن. (برهان). شفاعت و دعا کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). تضرع کردن. (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن: چو کار از دست شد دستی برآورد صبوری را به سرپائی درآورد. نظامی. دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی. زآفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر. نظامی. یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه داداردست. سعدی. اگر بنده ای دست حاجت برآر وگر شرمسار آب حسرت ببار. سعدی. شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریادخواهان برآورد دست. سعدی. برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز. سعدی. جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز. سعدی. که ناچار چون درکشد ریسمان برآرد صنم دست فریادخوان. سعدی. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد به یزدان دادار دست. سعدی. چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی. بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی. ، خروج کردن. غوغا و غلبه کردن. به طغیان آمدن. به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی. قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری. برجوشیدن: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). چون... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. سعدی (کلیات ص 387). - دست استیلا برآوردن، به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن: چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی. - دست با کسی برآوردن، با او معارضه و مقابله کردن: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. (تاریخ بیهقی). ، غالب آمدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فائق آمدن. چیره شدن بر: دست بر این قلعۀ قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی. در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است. مولوی. - دست برآوردن از کسی، او را مقهور و مغلوب کردن: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی. ، ظاهر شدن. پیدا آمدن. در میان آمدن: تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. ، دعوی نمودن. (برهان). دعوی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). ادعا کردن. (ناظم الاطباء) ، تربیت کردن. (برهان). تربیت یافتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
دست زدن. پرداختن به چیزی یا کاری: خلق بوی عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء ص 178) ، مسلط شدن. در اختیار گرفتن. به دست کردن: دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی
دست زدن. پرداختن به چیزی یا کاری: خلق بوی عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء ص 178) ، مسلط شدن. در اختیار گرفتن. به دست کردن: دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی
غسل کردن. غسل آوردن. اغتسال. تغسل: در ظاهرم جنابت در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم. خاقانی. نخست غسلی از آن چشمۀ حیات برآر به زیر هر بن مویی از آن نمی برسان. کمال اسماعیل (از آنندراج)
غسل کردن. غسل آوردن. اغتسال. تغسل: در ظاهرم جنابت در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم. خاقانی. نخست غسلی از آن چشمۀ حیات برآر به زیر هر بن مویی از آن نمی برسان. کمال اسماعیل (از آنندراج)
دود انگیختن. (ناظم الاطباء). آتش افروختن و دود بلند کردن. (یادداشت مؤلف). دعر، دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن. تعلیب. تعثین. عثن. عثان. عثون، دود برآوردن آتش. (منتهی الارب) ، کنایه است از آه کشیدن: چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود. سعدی (بوستان). ، کنایه از مستأصل ساختن باشد. (برهان) ، خراب کردن. (غیاث). - دود از دودمان برآوردن، دودمانی را نابود کردن و از میان بردن: رای عالی آن شهاب ثاقب است اندر تنش کش به یک ساعت برآرد موج دود از دودمان. جمال الدین عبدالرزاق. - دود از کسی یا از سر یا از جان یا از دل کسی برآوردن، سوختن او. سوختن دل و جان وی. پریشان و مستأصل کردن وی. کنایه است از کشتن و هلاک کردن و معدوم و نابود کردن وی را. (ازیادداشت مؤلف) : وگر من کنون خود بسیجم چه سود کز ایشان برآورد بدخواه دود. فردوسی. به یاران چنین گفت اکنون چه سود اگر من برآرم ز بندوی دود. فردوسی. باﷲ نزدیک من به زین سوگند نیست کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم. منوچهری. گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود. (ازقابوسنامه). مغنی تو هم بر کران گیر عود که این آتش از من برآورد دود. امیدی. از حادثه سوزم که برآورد ز من دود وز نائبه نالم که فروبرد به من ناب. خاقانی. آتش عشق تو در نهاد من افتاد دود ز خاقانی آشکار برآورد. خاقانی. آتش ابراهیم را نی قلعه بود تا برآورد از دل نمرود دود. مولوی. بر او تیز شد ناچخی راند زود به زخمی برآورد از او نیز دود. امیرخسرو. چو آتش برآرد ز پروانه دود رهاننده گر دست مالد چه سود. امیرخسرو. عشق آمد و دودم ز دل تنگ برآورد صد آه که آئینۀ من زنگ برآورد. باقرکاشی (از آنندراج). - دود برآوردن از جایی، خشک و بی آب ساختن آن جای. سوختن و خالی از سکنه و ویران کردن آن: برآرداز این مرز بی ارز دود هوا گرد او را نیارد بسود. فردوسی. روان سیاوخش را زآن چه سود که از بوم توران برآری تو دود. فردوسی. بدو گفت گودرز کاکنون چه سود گر از روی گیتی برآری تو دود. فردوسی. گر ایشان به من چند بد کرده اند وگر دود از ایران برآورده اند. فردوسی. سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش هیبتش دود برآورده ز روم و ز خزر. فرخی. - امثال: قدم نامبارک محمود چون به دریا رسد برآرد دود. - دود برآوردن از چیزی، کنایه است از سوختن و خراب کردن. (آنندراج). سوختن و نابود کردن. (یادداشت مؤلف)
دود انگیختن. (ناظم الاطباء). آتش افروختن و دود بلند کردن. (یادداشت مؤلف). دعر، دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن. تعلیب. تعثین. عثن. عثان. عثون، دود برآوردن آتش. (منتهی الارب) ، کنایه است از آه کشیدن: چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود. سعدی (بوستان). ، کنایه از مستأصل ساختن باشد. (برهان) ، خراب کردن. (غیاث). - دود از دودمان برآوردن، دودمانی را نابود کردن و از میان بردن: رای عالی آن شهاب ثاقب است اندر تنش کش به یک ساعت برآرد موج دود از دودمان. جمال الدین عبدالرزاق. - دود از کسی یا از سر یا از جان یا از دل کسی برآوردن، سوختن او. سوختن دل و جان وی. پریشان و مستأصل کردن وی. کنایه است از کشتن و هلاک کردن و معدوم و نابود کردن وی را. (ازیادداشت مؤلف) : وگر من کنون خود بسیجم چه سود کز ایشان برآورد بدخواه دود. فردوسی. به یاران چنین گفت اکنون چه سود اگر من برآرم ز بندوی دود. فردوسی. باﷲ نزدیک من به زین سوگند نیست کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم. منوچهری. گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود. (ازقابوسنامه). مغنی تو هم بر کران گیر عود که این آتش از من برآورد دود. امیدی. از حادثه سوزم که برآورد ز من دود وز نائبه نالم که فروبرد به من ناب. خاقانی. آتش عشق تو در نهاد من افتاد دود ز خاقانی آشکار برآورد. خاقانی. آتش ابراهیم را نی قلعه بود تا برآورد از دل نمرود دود. مولوی. بر او تیز شد ناچخی راند زود به زخمی برآورد از او نیز دود. امیرخسرو. چو آتش برآرد ز پروانه دود رهاننده گر دست مالد چه سود. امیرخسرو. عشق آمد و دودم ز دل تنگ برآورد صد آه که آئینۀ من زنگ برآورد. باقرکاشی (از آنندراج). - دود برآوردن از جایی، خشک و بی آب ساختن آن جای. سوختن و خالی از سکنه و ویران کردن آن: برآرداز این مرز بی ارز دود هوا گرد او را نیارد بسود. فردوسی. روان سیاوخش را زآن چه سود که از بوم توران برآری تو دود. فردوسی. بدو گفت گودرز کاکنون چه سود گر از روی گیتی برآری تو دود. فردوسی. گر ایشان به من چند بد کرده اند وگر دود از ایران برآورده اند. فردوسی. سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش هیبتش دود برآورده ز روم و ز خزر. فرخی. - امثال: قدم نامبارک محمود چون به دریا رسد برآرد دود. - دود برآوردن از چیزی، کنایه است از سوختن و خراب کردن. (آنندراج). سوختن و نابود کردن. (یادداشت مؤلف)
کنایه از یاغی شدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و ولی نعمت خود. (برهان) : و چون این آوازه به دیگر شهرهای پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن، جمله صافی و مستخلص ماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند. (سعدی) ، دمیدن. طالع شدن. ظاهر شدن. طلوع کردن: چو خور سر برآرد ز کوه سیاه نمایم ترا جنگ شاه و سپاه. فردوسی. چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247). چو گم گردد از گوهری آب و رنگ دگر گوهری سر برآرد ز سنگ. نظامی. چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه. نظامی. چشم بند است آتش از بهر حجیب رحمت است این سر برآورده ز جیب. مولوی. ، سر بلند کردن. سر برداشتن: برآورد سر و آفرین کرد و گفت که بادی همه ساله با تخت جفت. فردوسی. یکی ز انجمن سر برآورد راست همانگه سخن گفت وبر پای خاست. فردوسی. که چون سر برآری به چرخ بلند ز مکتب به میدان جهانی سمند. نظامی. درویش سر برآورد و گفت... (سعدی). ، بیدار شدن. سر برداشتن از خواب: شب چون پر زاغ بر سر آورد شب پرّه ز خواب سر برآورد. نظامی. بره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی. رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت. سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی) ، برابری کردن. همسری کردن: ترا افتد که با ما سر برآری کنی افتادگان را خواستاری. خاقانی. ، بالیدن. قد کشیدن: مگر سروی ز طارم سر برآورد که ما را سربلندی بر سر آورد. نظامی. ، بالا رفتن. گذشتن: گر تخم تو آب خرد بیابد شاخ تو برآرد سر از ثریا. ناصرخسرو. ، ممتاز شدن: شنو کارهائی که من کرده ام ز گردنکشان سر برآورده ام. فردوسی. ، به خود بالیدن. مباهات کردن: گر او تاجدارت کند سر برآر وگرنه سر ناامیدی بخار. سعدی
کنایه از یاغی شدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و ولی نعمت خود. (برهان) : و چون این آوازه به دیگر شهرهای پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن، جمله صافی و مستخلص ماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند. (سعدی) ، دمیدن. طالع شدن. ظاهر شدن. طلوع کردن: چو خور سر برآرد ز کوه سیاه نمایم ترا جنگ شاه و سپاه. فردوسی. چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247). چو گم گردد از گوهری آب و رنگ دگر گوهری سر برآرد ز سنگ. نظامی. چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه. نظامی. چشم بند است آتش از بهر حجیب رحمت است این سر برآورده ز جیب. مولوی. ، سر بلند کردن. سر برداشتن: برآورد سر و آفرین کرد و گفت که بادی همه ساله با تخت جفت. فردوسی. یکی ز انجمن سر برآورد راست همانگه سخن گفت وبر پای خاست. فردوسی. که چون سر برآری به چرخ بلند ز مکتب به میدان جهانی سمند. نظامی. درویش سر برآورد و گفت... (سعدی). ، بیدار شدن. سر برداشتن از خواب: شب چون پر زاغ بر سر آورد شب پرّه ز خواب سر برآورد. نظامی. بره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی. رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت. سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی) ، برابری کردن. همسری کردن: ترا افتد که با ما سر برآری کنی افتادگان را خواستاری. خاقانی. ، بالیدن. قد کشیدن: مگر سروی ز طارم سر برآورد که ما را سربلندی بر سر آورد. نظامی. ، بالا رفتن. گذشتن: گر تخم تو آب خرد بیابد شاخ تو برآرد سر از ثریا. ناصرخسرو. ، ممتاز شدن: شنو کارهائی که من کرده ام ز گردنکشان سر برآورده ام. فردوسی. ، به خود بالیدن. مباهات کردن: گر او تاجدارت کند سر برآر وگرنه سر ناامیدی بخار. سعدی
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). - دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی: از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب. نظامی (از آنندراج). - ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن. - دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن: بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. ، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) : پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست. کمال اسماعیل
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). - دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی: از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب. نظامی (از آنندراج). - ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن. - دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن: بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. ، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) : پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست. کمال اسماعیل